مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

شیرین کاری آقا مانی...

امروز آقا مانی قرار بود که ساکت و آروم باشه تا مامانی یه کم به کاراش برسه. برای همین شیرشو دادم  و رفتم  که لباسشو بیارم عوض کنم. وقتی اومدم دیدم... به به ، به جای اینکه شیر بخوره غلت زده و داره با خودش حرف میزنه و اینم شیشه شیر که ...  هی با پاهاش می برد بالا هی میبرد پائین و بازی میکرد...     ...
24 تير 1390

مریضی مامان...

  سلام مانی جونم. الان که دارم می نویسم مثل فرشته ها خوابیدی . البته حالم خیلی میزون نیست. آخه سه شنبه غروب یه ساعتی رفتم بیرون ، وقتی برگشتم همش سر گیجه و حالت تهوع داشتم . فکر کردم خوب میشم ولی تا صبح همونطور بودم. البته صبح دیگه خیلی حالم بد شد اونقدر ضعف جسمانی داشتم که حتی نمیتونستم تو رو بغلم بگیرم، می ترسیدم بندازمت زمین . برای همین باهات حرف زدم و ازت خواهش کردم که مامانو اذیت نکنی  تا استراحت کنم . الهی قربونت برم هزار تا ، که خیلی خوب فهمیدی و دیروز بعد از اینکه صبح بردمت حموم همش خواب بودی تا ساعت 2 که نیما اومد خودت بیدار شدی. بعد هم بابا فشارمو گرفت خیلی پائین بود . زودی تو رو بردیم بالا پیش مامانی و بابایی...
23 تير 1390

کابوس مادرانه...

  صبح روزی که مجبوری بچه اندکی مریضت رو بذاری پیش مادربزرگش و راهی کار بشی، انگار داری توی رینگ با خودت بوکس بازی می‎کنی.  یه مشتت رو می‎کوبی اون سوی صورتت که «آخه این بچه تب داره می‎دونم کمه، اما اگه بالا بره چی؟ من باید بالای سرش باشم.»  اون یکی مشتت بالا میاد و می‎کوبه  این سوی صورتت که «همکارت هم امروز نیست. قول دادی کاری برای شنبه نمونه .»  باز این مشت که " ببین نفس نفس می‎زنه..." و باز اون  یکی مشت فرود   میاد توی چشمت که «چاره‎ای نداری. مجبوری...» مهم نیست که کی برنده می‎شه. ...
22 تير 1390

روزهای مادرانه...

روزهای مادرانه ، روزهای  شگفت انگیزی ست که زنهای بسیاری آن را تجربه کرده اند. روزهایی که مثل یک راز بزرگ سالهاست در دلهای مادران زمین مانده و به دخترانشان رسیده. رازهایی که هیچ کس جز خودشان و خدا چیزی از آن نمی دانند.      چه کسی فکرش را می‌کرد روزی دیدن یک تصویر سیاه وسفید و لرزان توی یک مانیتور بتواند اشک شوق از چشم‌های من سرازیر کند؟ چه وقت ممکن بود به این فکر کرده باشم که تپیدن یک قلب کوچک یا باز و بسته شدن 5 تا انگشت مینیاتوری این قدر برایم مهم می‌شود؟ هیچ‌کس. هرگز.   شلوارهای بارداری با شکمهایی از جنس تریکو.  قدم های سنگین. هن و هن موقع بالا رفتن از پله. دویدن به س...
20 تير 1390

صدای زندگی...

این صدا ، بهترین آهنگی بود که توی زندگیمون  شنیدیم... اگه دوست دارین شما هم گوش بدین ، اول صدای موسیقی لایت رو قطع کنید و بعد این رو play کنید. (ضمنا مانی جون زحمت این کارو بابا نیما کشیده)   ...
19 تير 1390

شعر کودکانه...

  خانه   یک خانه داریم مانند گلدان گلهای خانه بابا و مامان من دوست دارم پروانه باشم فرزند خوب این خانه باشم دائم بگردم اینجا و آنجا دور و بر آن گلهای زیبا ...
18 تير 1390